سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
زمزم ولایت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت و تصاویر منتشرنشده از تفحص 2 شهید بعد از 30 سال

تاریخ ارسال : 1 اردیبهشت, 1392 | بازدید : 510 | طبقه بندی : دفاع مقدس , شهدا و صالحین

13911109000044_PhotoAبه گزارش معجون به نقل از خبرگزاری فارس (باشگاه توانا)، قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که می‌گفت: «30 سال است از پسرم بی‌خبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش می‌انداخت، اسم احمد که می‌آمد، یاد آخرین حرف‌هایشان در آخرین اعزام می‌افتاد.

ـ مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.

ـ تو که همیشه همینو می‌گی اما برمی‌گردی!

ـ نه این دفعه مطمئنم برنمی‌گردم.

این مادر 30 سال انتظار کشید، نمی‌دانم چه حرف‌هایی را شبانه در گوش قاب عکس احمد زمزمه کرد که بالاخره احمد در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آغوش مادر بازگشت.

 پدر و مادر شهید احمد صداقتی

پدر و مادر شهید احمد صداقتی

او بالاخره آمد، چه شهادتی و چه آمدنی! مانند حضرت ابوالفضل(ع) شهید شد، در ایام میلاد رسول اکرم(ص) پیکرش تفحص شد و در ایام فاطمیه بر شانه‌های مردم نشست.

برای نحوه تفحص این شهید، به سراغ «حاج جعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی رفتیم؛ او  حرف‌های جالب و خواندنی را از روزی که این شهید و شهید دیگری که ابوالفضل نام داشت پیدا شدند، برای‌مان روایت کرد.

 

 قمقمه آب شهید که بعد از 30 سال آب داشت

قمقمه آب شهید که بعد از 30 سال آب داشت

 

* تفحص شهیدی به نام ابوالفضل

عملیات محرم در 3 مرحله صورت گرفت؛ مرحله اول در محور زبیدات، مرحله دوم در جبل‌ حمرین و مرحله سوم، مرحله‌ای بسیار مهم و حساس بود که از نقطه صفر مرزی به طرف خاک عراق و ارتفاعات بسیار مهم 178 و 175 اجرا شد.

شاید این دو قله بلندترین قله‌هایی هستند که اهمیت نظامی بالایی برای دشمن و نیروهای خودمان داشت؛ بر همین اساس دو طرف تلاش می‌کردند این ارتفاعات را از دست ندهند؛ لذا در این منطقه عملیات طی 10 روز انجام گرفت.

این ارتفاعات چندین بار هم دست به دست شد؛ تعداد زیادی از نیروهای لشکر 14 امام حسین(ع) و یگان‌های دیگری از قمر بنی ‌هاشم(ع) در این منطقه درگیری تن به تن داشتند لذا پیکرهای تعدادی از شهدای این عملیات در منطقه ماند. بعد از عملیات، گروه تفحص تلاش کرد تا پیکرهای مطهر این شهدا را به خانواده‌هایشان بازگرداند؛ اما با توجه به اینکه طی چند سال گذشته، تجهیزات مهندسی برای یافتن پیکر شهدا ضعیف بود، تعدادی از شهدا در ارتفاعات 178 مانده بودند.

تجهیزات الان نسبت به گذشته بهتر شده است؛ لذا به دستور سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین کار را با همراهی گروه چهار نفره روی ارتفاعات 178 آغاز کردیم.

ارتفاعات 178، نزدیک‌ترین نقطه به کربلای معلی است؛ خودبه خود هر کسی روی این ارتفاعات قرار می‌گیرد، انگار حرم آقا امام حسین(ع) روبه‌روی اوست.

بین گروه‌مان قرار گذاشتیم تا هر موقع روی این محور کار می‌کنیم، در ابتدا به طرف کربلا بایستیم، دست روی سینه بگذاریم و به امام حسین(ع) سلام کنیم.

در یکی از عملیات‌های تفحص که در آستانه میلاد پیامبر اکرم(ص) بود، وقتی روی ارتفاعات قرار گرفتیم، به رسم معمول دست روی سینه گذاشتیم و گفتیم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابوالفضل العباس(ع) اخی‌ الحسین(ع)» کار را شروع کردیم.

بعد از طی کاوش در چند تا از سنگرها، به نقطه‌ای رسیدیم؛ پاکت بیل مکانیکی (دهانه بیل مکانیکی که زمین فرود می‌رود) بالا آمد؛ قبل از اینکه شهیدی را ببینم، شاهد جاری شدن آب زلال از داخل پاکت بیل روی زمین بودیم. خیلی تعجب کردیم آنجا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمی‌شد، آب نگهداری کرد؛ آب در حدی جریان داشت که تا رفتم، دوربین عکاسی بیاورم و از صحنه عکس بگیرم، این جریان آب ادامه داشت.

بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم پاکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛ قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال 61 تا 91 که 30 سال و چند ماه می‌گذرد، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.

شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است. این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) می‌انداخت.

 

 پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال

پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال

 

* شهیدی که با دست‌های قطع شده و فرق شکافته تفحص شد

حرکت بعدی را شروع کردیم؛ به دومین، سومین و چهارمین پیکر شهید رسیدیم. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده می‌شد.

شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان بود.

 

 

 پیکر شهید احمد صداقتی

پیکر شهید احمد صداقتی

 

  در پیکر شهید صداقتی هم چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود.

این هم نشانی از آقا ابوالفضل(ع) است که دو دست مبارکشان در روز عاشورا قطع شد و عمود آهنین بر فرق مبارکشان فرود آمد؛ هم اینها نشانه سلام به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کار بود.

 

شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار ‌کردند.

 



برچسب‌ها: شهدا ،تفحص

[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/2/4 ] [ 6:23 عصر ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

یا زهرا(س)

اشهد انَّ فاطمة بنت رسول الله عصمت الله الکبری و حجت الله علی الحجج

علامه حسن زاده آملی:

فاطمه جان دامن آلوده ما کجا و مقام عصمت و طهارت شما کجا؟



برچسب‌ها: یا زهرا(س)

[ یادداشت ثابت - جمعه 92/1/24 ] [ 9:56 عصر ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

آتش زدن به خانه مولا بهانه بود

مقصود خصم کشتن بانوی خانه بود

باآن همه سفارش پیغمبر خدا

پاداش دوستی علی تازیانه بود

آن شب قوی ترین سند غربت علی

تشییع مخفیانه و دفن شبانه بود.

ایام سوگواری بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد. التماس دعا



برچسب‌ها: فاطمیه

[ یادداشت ثابت - جمعه 92/1/24 ] [ 9:14 عصر ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

به من می گفت:آقا شما یه چیزی بهش بگو!من که هرچی بهش میگم فایده نداره!

گفتم:مگه چی شده؟

گفت:پسرمه به من میگه برادر!!تازه اومده جبهه خودش رو گم کرده ،میگه اینجا پدر و پسر نداره همه با هم برادریم!!!!

""شادی ارواح طیبه شهدا بخصوص

پدران شهید صلوات.""



برچسب‌ها: شهداپدر

[ یادداشت ثابت - شنبه 92/1/18 ] [ 6:31 عصر ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

امسال شد سال سیاسی اقتصادی

امت بشد آماده هر جان نثاری

فرمان رهبر را شنیدیم با دل و جان

آماده ایم آماده ؛ای جان جانان

 

 

 

 

 

 

 


[ یادداشت ثابت - سه شنبه 91/12/30 ] [ 8:25 عصر ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

آرپی‌جی را با کلاش عوض می‌کنی؟
من سر خاکریز کنار شهید صادق محمدی، فرمانده گردان مسلم نشسته بودم. شهید محمدی روحانی بود که اتفاقا همان روز فرمانده گردان شده بود و همان شب به شهادت رسید. در آن حال و هوا، کوله پشتی‌ام پر از نارنجک تفنگی و یک لوله رابط بود. نارنجک تفنگی مخصوص اسلحه ژ3 بود که لوله رابط را به اسلحه می‌بستند تا حالت کلاشینکف شود و بتوان با آن شلیک کرد. رزمندگان در رفت و آمد بودند و مدام جاها عوض می‌شد. در همین حین آقای وحید شکرگزار آمد و گفت: آرپی‌جی را با کلاش عوض می‌کنی؟ گفتم: نه. من به این دلیل نه گفتم، چون کلاشینکف و لوله رابط و نارنجک تفنگی را برای فرمانده گردان آورده بودم و نمی‌توانستم عوض ‌کنم. بلافاصله پشیمان شدم که چرا آرپی‌جی را با کلاش عوض نکردم. با خود گفتم: حالا این همه از دوستانم شهید شدند که کلاشینکف‌هایشان روی زمین افتاده، من هم یک کلاش پیدا می‌کنم. درنگ نکردم و دوباره او را صدا زدم و گفتم: بیا، عوض می‌کنم. اما آن رزمنده به من دست تکان داد و خندید و رفت.

ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما
از خط برگشتیم و به سوله‌های خودمان پشت جاده اهواز- خرمشهر رفتیم. حال و هوای عجیبی بود بسیاری از دوستانمان به شهادت رسیده و ما بدون آنها برمی‌گشتیم. در چنین حال و هوایی سرود آهنگران از بلندگو پخش می‌شد «ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما». بسیار دلگیر بودم. دوستانمان شهید شده بودند و دیگر ما را همراهی نمی‌کردند و ما دست خالی برمی‌گشتیم. آن سرود آهنگران واقعاً به جان ما نشست. وقتی به اردوگاه کوثر برگشتیم چادر هیچ گروهانی بالا نرفت و در کل گروهان فقط یک چادر بالا رفت آن هم چادر ما بود و اتفاقاً به جز یک نفر، همه بودیم. سال‌ها بعد از پایان جنگ که فیلم آژانس شیشه‌ای را تماشا می‌کردم این دیالوگ را که می‌شنیدم یاد آن روز می‌افتادم که حاج کاظم پرسید: تو می‌دانی که گردان به خط برود، گروهان برگردد یعنی چه؟ یک گروهان برود دسته برگردد یعنی چه؟ دسته برود و هیچ‌کس برنگردد یعنی چه؟ یادم افتاد که گروهان رفت و یک دسته هم برنگشت. در آن عملیات هم خیلی از دوستان ما جلوی چشم‌مان تیر خوردند و شهید شدند و اینک ما بودیم و جای خالی آنها.

شهیدی که زنده شد
سال‌ها از جنگ گذشته بود و خاطرات کربلای5 هم لای صفحات تاریخ قرار گرفت اما برای من پرده‌های تازه‌ای از صحنه‌های دوران دفاع مقدس روشن شد. سال 76 در خیابان مطهری مؤسسه مالی و اعتباری بنیاد پشت شیشه مؤسسه‌ای اطلاعیه‌هایش را می‌خواندم که احساس کردم یک نفر به من خیره شده است. مدتی گذشت و او همچنان به من خیره بود. برگشتم نگاه کردم، سلام و علیکی کردیم و گفت: ببخشید آقا! شما دکتر هستید؟ گفتم: کمی. پرسید: شما دندانپزشک هستید. فهمیدم او مرا می‌شناسد. گفتم: بله. گفت: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه. دوباره گفت: شما مرا نمی‌شناسی؟ خوب محو چهره‌اش شدم و گفتم: نه. گفت: «آرپی‌جی با کلاش عوض می‌کنی؟» گفتم: تو خود خودتی؟ گفت: خود خودم هستم. گفتم: باورم نمی‌شود، تو شهید شده بودی. من جنازه‌ات را دیدم. حتی زمانی هم که از خط برگشتیم، نامش را جزو شهدای گردان نوشته بودند و سال‌ها بود که همیشه برایش فاتحه می‌خواندم. گفتم: شما که شهید شده بودی؟ من جنازه‌ات را دیده بودم. گفت: بله شهید شده بودم اما برگرداندنم. او ‌گفت: من شهید شده بودم و بعد جنازه‌ام را بردند به معراج‌شهدا و بعد از آنجا پیکرم را به معراج‌الشهدای تهران آوردند و مرا در تابوت تا خانه تشییع کردند. در تابوت که بودم صدای شیون خواهرانم را می‌شنیدم و مادرم با من حرف می‌زد. مادرم شیرزنی بود و گریه نمی‌کرد. بعد از خانه مرا به بهشت زهرا آوردند و به قبر بردند. از تابوت درآوردند، چون شهید معرکه هم بودم دیگر غسل و کفن هم نداشتم با همان پوتین و لباس می‌خواستند در قبر بگذارند. در سرازیری قبر یکی از کسانی که جسد را گرفته بود تا در قبر بگذارد، پزشک بود. او احساس می‌کند که بدنم گرم است. بنابراین همان جا در سرازیری قبر جنازه را نگه داشت و متوجه شد زنده هستم و مرا به بیمارستان بردند.
به مزاح گفتم: شانس آوردی گیر ما نیفتادی. گفت: چرا؟ گفتم: ما آنقدر مراسم برگزار کردیم، آن لحظه می‌گفتیم حالا که مردم آمده‌اند برای اینکه مراسم خراب نشود، بگذار کار را تمام کنیم. گفتم: بعد از آن چه شد؟ گفت: مدتی بیمارستان بودم، تا اینکه حالم خوب شد و مرخص شدم و بعد از آن هم دوباره به جبهه بازگشتم و دوباره مجروح شدم و این‌بار اسیر شدم و از قضا مفقود هم بودم تا آخرین روزی هم که آزاد شدم خانواده‌ام خبر نداشتند که من زنده هستم. گفتم تو دیگر جهیزیه‌ات تکمیل است و آخر ایثارگری هستی. شهید، مفقود‌الاثر، جانباز، رزمنده و آزاده هم بوده‌ای. گفتم: حالا چه می‌کنی؟ گفت: بعد از چند سال که از اسارت برگشته بودم، بعد از چند ماه، یک روز مادرم با من به صحبت نشست و گفت: پسر جان! تو در زندگی چه می‌خواهی انجام دهی؟ درست را که نخوانده‌ای؟ از شهدا هم که جا مانده‌ای، می‌خواهی سربار جامعه باشی؟ او ادامه داد: این حرف مادرم خیلی برایم گران تمام شد. با خود فکر کردم با وجود چنین سوابقی که دارم، تا مرز شهادت رفتم و برگشتم و حالا می‌خواهم سربار جامعه باشم. چند روزی فقط با خود خلوت کردم. پس از چند روز اندیشه تصمیم گرفتم که درس بخوانم و به دانشگاه بروم. آن زمان تا اول دبیرستان خوانده‌بودم. یک ساله دیپلمم را گرفتم. وحید اراده بسیار قوی داشت. کسانی که آزاده هستند می‌بینیم که اراده‌های قوی و پولادین دارند. خلاصه او پس از شرکت در کنکور در مقطع کارشناسی رشته اقتصاد پذیرفته می‌شود. بعد هم فوق لیسانس اقتصاد قبول می‌شود و زمان ملاقات‌مان هم در مقطع دکتری اقتصاد پذیرفته شده بود

(روزنامه جوان 8 اسفند91)


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/12/15 ] [ 10:50 صبح ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

قرآن کریم بندگان خوب خدا را به چند قسم گروه تقسیم می کند.

گروه اوّل کسانی هستند که بدی دیگران نسبت به خود را می بینند و در نظر می گیرند امّا عفو می کنند.

مثل این آیه شریفه که می فرماید: وَلْیَعْفُوا (نور/22) و باید عفو کنند .

گروه دوم کسانی هستند که اصلاً بدی را نمی بینند و به نظر خودشان نمی آورند .

در مورد این گروه قرآن کریم می فرماید:

وَإِن تَـعْـفـُوا وَتَـصْـفَـحُوا وَتَغـْفِـرُوا فَـإِنَّ الـلَّهَ غَـفُـورٌ رَّحـِیـمٌ (تغابن/14)

و اگر ببخشایید و درگذرید و بیامرزید به راستى خدا آمرزنده مهربان است .

و گروه سوم کسانی هستند که نه تنها بدی دیگران را عفو می کنند و اصلاً بدی دیگران را به نظر خودشان نمی آورند، بلکه بدی آنها را با خوبی جواب می دهند.

قرآن کریم می فرماید:  

وَ لا تَـستَـوِى الحَْـسـنَـةُ وَ لا السـیِّئـَـةُ ادْفَـعْ بِـالَّتـى هِـىَ أَحْـسنُ (فصلت/14)

هرگز نیکى و بدى یکسان نیست ، بدى را با نیکى دفع کن.

یا در آیه دیگری می فرماید:

إِذَا خَـاطَـبَـهُـمُ الْـجـَاهِـلُـونَ قَـالُـوا سَـلَـامًـا (فرقان/63)

بندگان خداى رحمان کسانى ‏اند که : هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند به آنها سلام می‏گویند.


[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/11/19 ] [ 8:14 صبح ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]

<      1   2   3   4   5   >>   >