سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
شهیدی که زنده شد!! - زمزم ولایت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرپی‌جی را با کلاش عوض می‌کنی؟
من سر خاکریز کنار شهید صادق محمدی، فرمانده گردان مسلم نشسته بودم. شهید محمدی روحانی بود که اتفاقا همان روز فرمانده گردان شده بود و همان شب به شهادت رسید. در آن حال و هوا، کوله پشتی‌ام پر از نارنجک تفنگی و یک لوله رابط بود. نارنجک تفنگی مخصوص اسلحه ژ3 بود که لوله رابط را به اسلحه می‌بستند تا حالت کلاشینکف شود و بتوان با آن شلیک کرد. رزمندگان در رفت و آمد بودند و مدام جاها عوض می‌شد. در همین حین آقای وحید شکرگزار آمد و گفت: آرپی‌جی را با کلاش عوض می‌کنی؟ گفتم: نه. من به این دلیل نه گفتم، چون کلاشینکف و لوله رابط و نارنجک تفنگی را برای فرمانده گردان آورده بودم و نمی‌توانستم عوض ‌کنم. بلافاصله پشیمان شدم که چرا آرپی‌جی را با کلاش عوض نکردم. با خود گفتم: حالا این همه از دوستانم شهید شدند که کلاشینکف‌هایشان روی زمین افتاده، من هم یک کلاش پیدا می‌کنم. درنگ نکردم و دوباره او را صدا زدم و گفتم: بیا، عوض می‌کنم. اما آن رزمنده به من دست تکان داد و خندید و رفت.

ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما
از خط برگشتیم و به سوله‌های خودمان پشت جاده اهواز- خرمشهر رفتیم. حال و هوای عجیبی بود بسیاری از دوستانمان به شهادت رسیده و ما بدون آنها برمی‌گشتیم. در چنین حال و هوایی سرود آهنگران از بلندگو پخش می‌شد «ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما». بسیار دلگیر بودم. دوستانمان شهید شده بودند و دیگر ما را همراهی نمی‌کردند و ما دست خالی برمی‌گشتیم. آن سرود آهنگران واقعاً به جان ما نشست. وقتی به اردوگاه کوثر برگشتیم چادر هیچ گروهانی بالا نرفت و در کل گروهان فقط یک چادر بالا رفت آن هم چادر ما بود و اتفاقاً به جز یک نفر، همه بودیم. سال‌ها بعد از پایان جنگ که فیلم آژانس شیشه‌ای را تماشا می‌کردم این دیالوگ را که می‌شنیدم یاد آن روز می‌افتادم که حاج کاظم پرسید: تو می‌دانی که گردان به خط برود، گروهان برگردد یعنی چه؟ یک گروهان برود دسته برگردد یعنی چه؟ دسته برود و هیچ‌کس برنگردد یعنی چه؟ یادم افتاد که گروهان رفت و یک دسته هم برنگشت. در آن عملیات هم خیلی از دوستان ما جلوی چشم‌مان تیر خوردند و شهید شدند و اینک ما بودیم و جای خالی آنها.

شهیدی که زنده شد
سال‌ها از جنگ گذشته بود و خاطرات کربلای5 هم لای صفحات تاریخ قرار گرفت اما برای من پرده‌های تازه‌ای از صحنه‌های دوران دفاع مقدس روشن شد. سال 76 در خیابان مطهری مؤسسه مالی و اعتباری بنیاد پشت شیشه مؤسسه‌ای اطلاعیه‌هایش را می‌خواندم که احساس کردم یک نفر به من خیره شده است. مدتی گذشت و او همچنان به من خیره بود. برگشتم نگاه کردم، سلام و علیکی کردیم و گفت: ببخشید آقا! شما دکتر هستید؟ گفتم: کمی. پرسید: شما دندانپزشک هستید. فهمیدم او مرا می‌شناسد. گفتم: بله. گفت: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه. دوباره گفت: شما مرا نمی‌شناسی؟ خوب محو چهره‌اش شدم و گفتم: نه. گفت: «آرپی‌جی با کلاش عوض می‌کنی؟» گفتم: تو خود خودتی؟ گفت: خود خودم هستم. گفتم: باورم نمی‌شود، تو شهید شده بودی. من جنازه‌ات را دیدم. حتی زمانی هم که از خط برگشتیم، نامش را جزو شهدای گردان نوشته بودند و سال‌ها بود که همیشه برایش فاتحه می‌خواندم. گفتم: شما که شهید شده بودی؟ من جنازه‌ات را دیده بودم. گفت: بله شهید شده بودم اما برگرداندنم. او ‌گفت: من شهید شده بودم و بعد جنازه‌ام را بردند به معراج‌شهدا و بعد از آنجا پیکرم را به معراج‌الشهدای تهران آوردند و مرا در تابوت تا خانه تشییع کردند. در تابوت که بودم صدای شیون خواهرانم را می‌شنیدم و مادرم با من حرف می‌زد. مادرم شیرزنی بود و گریه نمی‌کرد. بعد از خانه مرا به بهشت زهرا آوردند و به قبر بردند. از تابوت درآوردند، چون شهید معرکه هم بودم دیگر غسل و کفن هم نداشتم با همان پوتین و لباس می‌خواستند در قبر بگذارند. در سرازیری قبر یکی از کسانی که جسد را گرفته بود تا در قبر بگذارد، پزشک بود. او احساس می‌کند که بدنم گرم است. بنابراین همان جا در سرازیری قبر جنازه را نگه داشت و متوجه شد زنده هستم و مرا به بیمارستان بردند.
به مزاح گفتم: شانس آوردی گیر ما نیفتادی. گفت: چرا؟ گفتم: ما آنقدر مراسم برگزار کردیم، آن لحظه می‌گفتیم حالا که مردم آمده‌اند برای اینکه مراسم خراب نشود، بگذار کار را تمام کنیم. گفتم: بعد از آن چه شد؟ گفت: مدتی بیمارستان بودم، تا اینکه حالم خوب شد و مرخص شدم و بعد از آن هم دوباره به جبهه بازگشتم و دوباره مجروح شدم و این‌بار اسیر شدم و از قضا مفقود هم بودم تا آخرین روزی هم که آزاد شدم خانواده‌ام خبر نداشتند که من زنده هستم. گفتم تو دیگر جهیزیه‌ات تکمیل است و آخر ایثارگری هستی. شهید، مفقود‌الاثر، جانباز، رزمنده و آزاده هم بوده‌ای. گفتم: حالا چه می‌کنی؟ گفت: بعد از چند سال که از اسارت برگشته بودم، بعد از چند ماه، یک روز مادرم با من به صحبت نشست و گفت: پسر جان! تو در زندگی چه می‌خواهی انجام دهی؟ درست را که نخوانده‌ای؟ از شهدا هم که جا مانده‌ای، می‌خواهی سربار جامعه باشی؟ او ادامه داد: این حرف مادرم خیلی برایم گران تمام شد. با خود فکر کردم با وجود چنین سوابقی که دارم، تا مرز شهادت رفتم و برگشتم و حالا می‌خواهم سربار جامعه باشم. چند روزی فقط با خود خلوت کردم. پس از چند روز اندیشه تصمیم گرفتم که درس بخوانم و به دانشگاه بروم. آن زمان تا اول دبیرستان خوانده‌بودم. یک ساله دیپلمم را گرفتم. وحید اراده بسیار قوی داشت. کسانی که آزاده هستند می‌بینیم که اراده‌های قوی و پولادین دارند. خلاصه او پس از شرکت در کنکور در مقطع کارشناسی رشته اقتصاد پذیرفته می‌شود. بعد هم فوق لیسانس اقتصاد قبول می‌شود و زمان ملاقات‌مان هم در مقطع دکتری اقتصاد پذیرفته شده بود

(روزنامه جوان 8 اسفند91)


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/12/15 ] [ 10:50 صبح ] [ سرباز ولایت ]

[ نظر ]